شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

همچنان بازار

ارتباطمون بیشتر شده و داره کم کم وابستگی مون بهم بیشتر

بطوری که خیلی زود دلمون تنگ هم میشه

طبق همون روش که خودش بگرده و انتخاب کنه یه چندتایی بعدش با هم بریم یکی رو انتخاب کنیم داره پیش میره

هرروز میره بازار خسته و کوفته بر میگرده و منم از طریق تلفن باهاش همدردی و تشویقش میکنم

اینجوری دوتا فایده داره

۱- یه چیز خوب انتخاب میکنه و همچنان با شوق میره بازار

۲- این پیاده روی موجب کاهش وزن میشه هرچند در حال حاضر وزن زیادی نداره ولی از قدیم گفتن پیشگیری بهتر از درمان می باشد

این هفته یکم کارامون بیشتره 


بازار

خب

روز سه شنبه ظهر از سرکار رفتم خونه واسه بعد از ظهرش قرار گذاشتم که با هم بریم بزار

رفتیم یه نیم ساعتی گشتیم و اول قرآن و آینه شمعدون گرفتیم

بعدش حدود ۳ساعت فقط حلقه دیدیم

واقعا خسته شدم آخرشم هیچی انتخاب نکردیم

وقتی که فکر میکنم باید واسه خرید طلا و حلقه و لباس و ...دوباره برم بازار حالم میگیره

همون روز با یه لحن بسیار نرم و محبت آمیز و با سیاست بهش گفتم که

چون من سرکارم و وقت آزادم زیاد نیست شما زحمت بکش با دختر خاله جانتان برین بازارو همه چیو انتخاب کنین و حسابی بگردین بعدش با هم میریم میخریم:

اینجوری واسه خودم بهتره چون انصافا اصلا حس و حال گشتن توی بازار شلوغ و ندارم

عصبی

دیشب یه حرفی زد که خیلی ناراحت شدم خیلی

با اینکه حدس میزدم که منظور بدی نداره ولی کلا نوع موضع ایراد داشت و بنظرم بد بود

همون موقع که تلفنی حرف میزدیم واسم کار پیش اومد و مجبور شدم که برم و حرفم نیمه تموم بمونه

خلاصه وقتی برگشتم حسابی افکارم بهم ریخته بود پیام داد

با پیام یه مقدار حرف زدم و از ناراحتیم گفتم راستش عصبانی هم بودم

خواست که حرف بزنیم گفتم نه الان عصبیم بعدا حرف میزنیم

 تا امروز که باهاش حرف زدم و عذر خواهی کرد و حرفشو بی منظور عنوان کرد

و منم آروم تر بودم نسبت به دیشب


خوشحالم که دیشب توی حالت عصبانی باهاش حرف نزدم

هماهنگی

دیشب به همراه خانواه رفتیم خونشون

ساعت۸.۵۰ اونجا بودیم تا ساعت ۱۲.۲۰شب

کلی حرف زدیم و کلی برنامه ریختیم اگه خدا بخواد همه برنامه ها رو ریختیم و همه چی رو هماهنگ کردیم

کم کم داریم به آخرای شبای جوانی نزدیک میشیم

شاید بازم ادامه دادم

۱۴بهمن

مرسی از همه پیامها تون 

و اما ۱۴/۱۱/۸۹ 

به جرات می تونم بگم که بهترین تولد زندگیم بود   

باهم بودیم حسابی تو شهر چرخیدیم وبعدش ... 

خیلی خوب بود  خیلی بیشتر ازاین نمی تونم بگم  

یعنی فرصت بیشتر موندن توی نت و ندارم

دیروز و هیچ وقت هیچ وقت فراموش نمیکنم  

و از خدا ممنونم