شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

روزا میگذره و من همچنان به دنبال خونه


از این مشاور املاک به اون یکی

از این خونه به اون خونه


هر روز خسته تر از دیروز


همین باعث شده کمتر بیام نت

از صبح که بیدار شدم عصبی م

خدا رحم کنه


امیدوارم کار اشتباهی انجام ندم

17تیر

17 تیر دیروز بود


یعنی اینکه نازی خانوم الان یه روز از عروسیش گذشته


انشالا که خوشبخت و شاد باشه


یادمه فلفلم وقتی میخواست ازدواج کنه یه غیبت طولانی داشت

الانم نازی اینجوری شده

واما فکر کنم که نازی خیلی خیلی کمتر بیاد

کاش بیاد که بهش تبریک بگیم

اعتراف

 روز شنبه بود داشتم واسه سرکشی به یکی از پروژه ها بمدت 1ساعت رانندگی میکردم

تنها توی ماشین بودم

افکارم به چند سال قبل رفت

همه چی برام تداعی شد

چند روزی بود که بیاد 2-3سال پیش افتادم همش جلوی چشمم بود

راستش طاقت نیاوردم

بهش پیام دادم تقریبا ساعت 10

نوشتم چند روزیه جلوی چشامی امیدوارم حالت خوب باشه

گفتم پیامی بدم نگی بی مرام بود

تقریبا 1.5 سال هست که ازش خبر نداشتم

سریع و بلا فاصله جواب داد که بهش زنگ بزنم

ازدواج کرده بود با همون پسر عمو صاحب یه دختر شده بود به نام پونه

از زندگیش پرسیدم راضی بود خدا رو شکر

ولی جالبی قضیه اینجا بود که وقتی قطع کردم پیام داد که

وقتی که پیام دادی فکر کردم هنوز روز تولدم یادت مونده و زنگ زدی بهم تبریک بگی

ولی یادت نبود اما بیادموندنی ترین تولدم شد.ممنونم


انصافا نمیدونستم که همون روز تولدشه ولی یه حسی مجبورم که که بهش پیام بدم

کار خداس دیگه

البته قرار نیس که دوباره بهم پیام بدیم و حرف بزنیم

خونه

بعد از اینکه به خانومم پیشنهاد انتخاب در مورد خونه یا عروسی رو دادم

بالاخره بعد چند روز جواب داد

البته این پیشنهاد کاملا رسمی و در حضور پدر و مادرش اعلام شد

یعنی رفتم خونشون و همه چی رو گفتم و گفتم که با همدیگه مشورت کنین

خلاصه بعد چند روز دیروز بهم گفت که خونه واجب تره

و با مادرش رفتیم دنبال خونه گشتیم


فعلانم از اون سرطان مزمن خبری نیس