شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

اوضاع مساعده

خدار رو شکر امروز خیلی بهترم

دیشب کلا به مشکلاتی که ممکن بود باهاش داشته باشم فکر میکردم

و به این نتیجه رسیدم که خیر ما در جدایی بود.

برخلاف نظر عده ای از دوستان که میگفتن نباید رابطه رو شروع میکردم

امروز باید بگم که به نوعی ازاین کار راضیم چرا که حداقل فایده ای که داشت این بود که یه خورده خاطره خانومو واسم کم رنگ کرد

البته فعلا. امیدوارم کمرنگ تر هم بشه

میخام دلمو پاک پاک پاک کنم

امروز

امروزم گذشت

اگه بگم بهش (دانشجو)فک نکردم دروغ گفتم

بهتر بگم مدام تو ذهنم بود  

هر بار که فک میکردم با هزار و یک دلیل خودمو قانع میکردم که اگه ادامه می یافت مشکلات آیندم با این شخص خیلی زیاد می بود 

ولی همین که چند دقیقه میگذره دوباره میاد سراغم  

شاید واقعا دختر خوبی بوده که تو این مدت کم تونست اینقدمنو تحت تاثیر قرار بده  

ولی هرچی بود تموم شد. 

 تموم .تموم.

آخر ماجرا

بعد نوشت:خیلی بد تموم شد.انتظار نداشتم.نمیدونم چه حسی داری.ناراحت.خوشحال. بی تفاوت؟برامن خیلی سخته. چرا یه دفعه اینجوری شدی؟

واسش نوشتم: بالاخره امروز میرسید چه الان چه یک ماه دیگه .الان بهتره.خواهش میکنم دیگه اس ام اس نده

نوشت : خیلی سنگ دل شدی. باشه س نمیدم.خیلی سخته برام امین. بینهایت

جواب ندادم و لی ناراحت شدم

بازم نوشت : دوس دارم قبل اینکه همه چی تموم شه حرف بزنیم باهم نمیخام سمسی تموم شه.

بازم جواب ندادم

وآخرین پیامش :امین نمیتونم.آخه دلیلی نداشت که تو این کارو کردی؟میخام علت کارتو بگی

با خوندن این پیامها ناراحت میشدم از یه طرف کمی بهش دلبسته بودم و از طرفی خانوادش بودند که مخالف من بودند بدون اینکه منو دیده باشند

حس کردم اگه زودتر تموم شه واسه هردومون بهتر باشه چرا که با گذشت زمان بیشتر بهش وابسته میشدم الان راحتر میتونم دل بکنم تا ۲ماه دیگه

دیگه تحمل دل بستن و دل کندن و ندارم یک سال از رابطه قبلیم گذشت تا تونستم وارد یه رابطه دیگه بشم اگه به اینم دل می بستم و نمیشد....

شاید زود تصمیم گرفتم شاید زیاده روی کردم ولی هرچی بود تموم شد الانم اون منتظر منه که دوباره برم سراغش ولی هرگز همچین اتفاقی از جانب من نمی افته شاید مغرورم .شاید بدشانسم .شاید...

یاد حرف علیرضا افتادم گفته بود: وارد رابطه جدید نشو ولی گوش ندادم


همه ماجرا بطور خلاصه

کل ماجرا ازاین قرار بودکه دانشجو فکر ازدواجو تو سرم انداخت انصافا دختر خوبی بود قبلا نوشتم .منم طور دیگه ای به رابطه نگاه میکردم

باهاش هیچ مشکلی نداشتم گفتم رابطمون منطقی باشه تا بتونیم هم دیگه رو کاملا بشناسیم و ازهرگونه رابطه احساسی اجتناب کنیم اونم قبول کرد

دوهفته ای به این صورت گذشت روی مسائل شخصیتی و اخلاقی  هم زوم کردیم درنهایت به توافق رسیدیم که میتونیم ادامه بدیم

از این رابطه مامانش هم در جریان بود ولی راضی نبود

گفتم از خانوادت ok بگیر تا مادرم اینا رو بفرسم گفت نه

بابام کلا با ازدواج من مخالفه میگه بچم .سن دانشجو22سال هست.

ازون به بعدتمام تمرکز من رفت روی این مسئله که چطوری خانواده دانشجو رو راضی کنم. شانس منو دیدین.

می گفت مامانم دوس داره خواهر زادش دامادش بشه (آخه اونم خاستگاری کرده بود.غیر رسمی)

کار به اونجا رسید که آخرین باری که باهاش قرارگذاشتم بعد اون مامان باهاش قهر کرده بود

گفتم بذار با مامانت صحبت کنم (میخواستم مامانش رو راضی کنم تا اونم بتونه بابشو راضی کنه)اگه راضی شد مادرم و میفرستم جلو.

هر راه حلی میدادم مخالفت میکرد

شب آخر تلفنی باهاش صحبت کردم قرار شد فرداش با مانش در مورد من صحبت کنه که مادرشو ببینم و باهاش صحبت کنم.

کار دنیا برعکسه یا کار امین

فردای اون شب رفتم سرکار چندتا درگیری لفظی و اعصاب خوردی تا ظهر داشتم. حسابی اعصابم خورد بود.دانشجو هم از صبح تا ظهر با مامانش بیرون بودند.

بعداز ظهر پرسیدم(سمسی)چیکار کردی؟

گفت هیچی.

-: مگه با هم قرار نذاشتیم

-: - گفتم - مامانم گفت هنوزسنت واسه ازدواج نرسیده.چیکارکنیم؟

منم دیگه طاقت نیاوردم کاسه صبرم لبریز شده بودنوشتم هیچی توبخیر و من به سلامت نمیتونم سرکارت بذارم از این به بعد دیگه به ازدواج فکر نمیکنم.

نوشت باشه خداحافظ.

نوشتم: همیشه موفق و سربلند باشی خداحافظ.

تازه فهمید که قضیه جدیه

این پست خیلی طولانی شد.چندتا سمس دیگه ردو بدل شد و بعدشم تموم. تو پست بعدی اونارم می نویسم