شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

سرکار

امروز قرار بود جناب آقای استاندار تشریف بیاورند واز پروژه دیدن بفرمایند. ساعت بازدید ۸صبح

مدیر پروژه ساعت صبح۶ بیدار باش داده بود حرکت کردیم هوا عالی بود همه پرسنل اونجا بودند حدس میزدیم تا ساعت۱۰ طول بکشه اما شد ساعت یازده خبری از جناب نبود بعد گفتن میاد انتهای پروژه تموم مقدمات و جمع آوری کردند رفتیم انتهای پروژه بازم خبری نبود گفتن ساعت ۳ میاد رفتیم نهار خوردیم مدیرکل بیچاره اداره هم اومد تا ساعت ۶ عصر بالاخره جناب آقای استاندار شرمنده مون کرد وتشریف مبارکشون آورد ۲دقیقه مار به فیض اعلی رساند و همراه هیئت همراه زحمت کم نمودند و رفتند ماهم برگشتیم

تو راه یه ماشینی پنچر کرده بود و بعلت نداشتن جک منتظر امداد غیبی بود .منم که اینقدر فیلم فردین و بهروز وثوق دیدم که با هردو تا پام ترمز ماشینو تا آخرین حد فشار دادم و انگار که خداوند یه پسر کاکل زری بهم داده بود به کمک ماشین پنچر شتافتم انگار نه انگار که قبلش باندازه تموم دنیا خسته بودم .

تا همین الان هم تو راه بودم .وچند دقیقه ای هست که رسیدم خونه.

با همه این ها خیلی خوش گذشت  چند وقتی بود که اینقدرنخندیده بودم .

شکر خدا تو خونم فعلا خبری نیس خدا کنه بیخیال شن

چی بگم

بازم میخاد شروع شه ای خدا!!!!

یه برگشت به عقبانجام بدم واسه این پست

۲سال قبل .قبل از اینکه با خانوم آشنا شم  مادرم گیر داده بود که ۲۵ سالته باید یواش یواش زن بگیری آخه تو فامیل ما فقط من ازدواج نکرده بودم خلاصه جریان خانوم پیش اومد مادرم فکر میکرد  با یه دختردوس شدم . به این امید که بعدش باهاش ازدواج کنم  تقریبا یه سالی با خانوم بودم  تا اینکه تموم شد. یه دوماهی بیخیالم شده بودند تا اینکه پسرعموم که از من سه سال کوچیکتر سال قبل ازدواج کرد واینکه باز من تنها مجرد بودم وهرجا میرفتم  مثل یه آدم گناهکار نگاهم میکردند.هر جوری بود از زیر ازدواج فرار می کردم  آخرین بار مادرم گفت دیگه گوشیت تق تق (صدای اس ام اس) نمیکنه تا دوباره تق تق ها شروع شد اینبار با دانشجو وتا یه ماه قبل بازم  بیخیالم بودند الان دوباره گیر دادن.

اگه اینارو گفتم فقط بخاطر اتفاق امروز بود.

یه دختری که قبلا شاگرد مادرم بود چند وقت قبل مادرم توی خیابون می بینتش و از ش خوشش میاد الان ۵ماه که مرتب تو گوشم میخونه که برم حرف بزنم؟

تا اینکه امروز جلو بابایی مطرحش کرد از شانس بد من بابای دخترهم با  بابایی ما دوسته وقتی دید مادرم داره راجب دختر اون حرف میزنه گفت فردا میرم با باباش حرف میزنم  هر چقدر به در و دیوار زدم که  دختر و ندیدم  نمی شناسم و اصلا شرایط ازدواج ندارم  تو گوششون نرفت

گفتن میریم دختر و ببین اگه بدت اومد بعدش بگو نه

ولی بازم من  قبول نکردم.

بابا رو خودم بهتر میشناسم مطمئنم تو اولین فرصت که بابای دختر و ببینه بهش میگه

آخه دردمو به کی بگم .

معمولا قدیما دخترا رو بزور شوهر میدادن ولی این دیگه نوبره

چیکار باید بکنم مثل اینکه این هفته کلا هفته من نیست


همه چی دس به دس هم داده بود

واما دیروز

بالاخره شرکت شرمنده مون کردو حقوق مهرماه و پرداخت کرد.

۱- ساعت ۲بود که میخواستم برگردم بیام خونه ماشینو روشن کردم چند کیلومتری اومدم بعد خاموش شد.(ساعت ۵ یه قرار کاری داشتم که حتما باید میرسیدم)حدس زدم ایراد از پمپ بنزین بود باشه آخه صدای پمپ نمیومد خلاصه یکی از بچه هارو فرستادم یه دونه پمپ خرید خودم پمپ و وصل کردم

۲- باز استارت زدم ولی بازم روشن نشد. بازم صدای پمپ نمیومد.مشکل برقی بود.

۳- بازم بنده خدارو فرستادم یه برقکار اتومبیل آورد دستگاه عیب یابو به ماشین زد و روشن شدو گفتم مشکلش چی بود گفت اگه بگم سری بعددیگه پیشم نمیای؟!!!!!!!!!!

۴- خوشبختانه درست شد ساعت۴ بود حرکت کردیم ازمحل کارم تا خونه یه ساعت زمان میبره مجبور بودم یه خورده سریعتر بیام نزدیک شهر بود که جناب آقای پلیس ماشینمو متوقف کرد گفت کجا با این عجله .گفتم یه قراری دارم که باید برسم ماشینم خراب شده بود مجبور بودم تند برونم یه نگاهی به دستم انداخت و جریمه ۳۰ تومنی رو ۱۱تومن نوشت خدا خیرش بده

۵- تارسیدم خونه ولباسمو عوض کردم سریع رفتم سر قرار جناب آقای مورد نظر طبق صلاحدید خودش قراروکنسل کرده بود و به وقت دیگه موکول کرده بود.

۶- با کلی اعصاب خردی سوار ماشین شدم استارت زدم ... بازم روشن نشد...چندتا از الفاظ های نا محترمانه نثار آقای ... کردم و ماشینو قفل کردم پیاده زیر بارون بدون چتر برگشتم یه ماشین در بست گرفتم تاخونه

۷- ساعت ۱۰ شب با ماشین بابایی رفتیم که ماشینمو بکسل کنیم بیاریم خونه به محض اینکه رسیدیم پیش ماشین دیدم سوئیچ ماشین خودمو فراموش کرده بودم ببرم

فکر کنم تموم صورتم از اعصبانیت شبیه لبو شده بود

۸- برگشتم خونه سوئیچو بردم رسیدیم پیش ماشین درو باز کردم سوئیچ چرخوندم که فرمان آزاد شه دیدم پمپ درست شده استارت زدم روشن شد ماشینو آوردم خونه

کی میگه بد شانسم!!!!!!!!؟

امروز صبحم روشن نشد یه مکانیک وارد آوردم خونه یه دونه فیش برقی ذوب شده بود تعویضش کرد و درست شد.

اینم از دیروز.خوشبحالم واسه شانسم


فلفل

امروز میخاستم از اتفاقاتی واسم رخداد بگم ولی وقتی اومدم نظراتو خوندم کلا نظرم عوض شد وهمه وقایع فراموشم شد

فلفل دخترکی در غربت

اکثرا دوستایی که لطف دارن به من سر میزنن معمولا به فلفل هم سر میزنن چون حس میکنم که ما  آدمهایی هستیم که دوستان مشترکی داریم ومدام از احوال هم خبر میگیریم واین جماعتی مجازی که تشکیل دادیم واسه همدیگه مهم شدیم حس میکنم مشکلاتمون مشترک شده و همه میخایم به نوعی به هم کمک کنیم هرچند خیلی کم واین ارزشمنده.

همه وبلاگای دوستانو سر زدم خدارو شکر همه جا امن و امان بود بجز فلفل

چرا؟! واقعا کی میدونه چرا؟

واسه همه پیش میاد که مشکلاتشون بر تلاششون غلبه کنه و یه مدتی غمگین بشن ولی فلفل یه دفعه اینجوری شد.

اینطور که من فهمیدم به دلیل توضیحات یکی از دوستان کلا نظر  وروحیه فلفل عوض شده . چرا؟!

من از اون توضیحات بی اطلاعم ولی به نظر من یه  نظر میتونه درست باشه وهمچنین میتونه غلط باشه

اگه من توی زندگیم یه تجربه تلخ داشته باشم ودر یه شرایط خاص یه مواردی واسم پیش اومده باشه این دلیل براین نیست که واسه همه و در همه شرایط وبا توجه به اینکه تمامی آدما باهم فرق دارن واسه همه صدق کنه.

فلفل میخواست رابطه شو دوباره آغاز کنه می خواست پیش قدم شه می خواست یه بار دیگه شازده رو محک بزنه ولی بدون اینکه ارتباطی با شازده برقرارکرده باشه و یا حرفی باهاش زده باشه کلا نظرش عوض شده چرا؟!

مطمئنم که نظر اون دوستمون ۶۰-۷۰ درصد درسته چون می شناسمش. ولی فلفل جان به نظر تو شازده روتو بهتر می شناسی یا ماهایی که داریم نوشته هاتو می خونیم .

به نظر من میتونی یه باردیگه به شازده فرصت بدی تا واسه همیشه خیالت راحت شه نه اینکه تا ابد با یه خیال زندگی کنی

همیشه موفق و سربلندباشی



حس درون

رفتم سرکار  همه چی خوب مرتب

راستش یه حسی این چند روزه درونم بوده که اگه ننویسم به خودم دروغ گفتم.

واقعیتش اینه که از وقتی که رابطم با دانشجو قطع شد همش فکر میکردم بهم زنگ میزنه درست یک شنبه قبل بود شب اول خیلی منتظر بودم هرچند از لحاظ عقلانی واسم تموم شده بود ولی مدام چشمم به گوشیم بود.

آخر شب می خواستم بخوابم دیگه مطمئن شدم اون شب پیام نمیده بخودم گفتم دانشجو امشب منتظربود که من بهش س بدم ولی فردا دیگه طاقت نمیاره حتما یه خبری ازش میشه.

فردای اون روز هم همش چشمم به گوشیم بود . ولی بازم خبری نشد.با خودم گفتم حتما خواهرش بهش اجازه نداده که زنگ بزنه .

البته خودمو آماده کرده بودم که اگه خبری ازش شد بازم روی جواب منفی خودم پافشاری کنم.

هر روز این حس انتظار کمتر و کمتر می شد تا امروز

امروز دیگه منتظر اس ام اسش نبودم ظهر راحت خوابیدم ومی دونستم خبری ازش نمیشه.و الان به جرات میتونم بگم که دیگه هیچ وقت اس ام اسی ازش واسم نمیاد.

واقعا چرا ؟!!!!! چرا بااینکه همه چیز واسم تموم شده بود منتظرش بودم. چرا بااینکه میخواستم اگه پیام بده بازم جواب منفی بدم باز منتظرش بودم.؟!!!۱

خدا بخواد رو براه شدم واین پستو باید میذاشتم چون نمیخواستم چیزی وجود داشته باشه که ننوشته باشم این قراری بود که روز اول با خودم گذاشتم.