شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

قسمت آخر

دیشب نبودم و به عبارتی فقط امشب هستم و تا ۵شنبه نیستم

حالا به ادامه ماجرا نازی توجه فرمایید


قسمت آخر سریال:)

من تصمیمم رو گرفته بودم و به استاد گفتم
ولی اون اصلا نمیپذیرفت نظر منو و میخواست تا قبل از رفتنش به قول خودش خیال خودش رو راحت کنه

اون روزها خیلی با خودم درگیر بودم که چه کار میشه کرد که این جریان به خیرو خوشی بگذره
به مامانم گفتم و نظرشون رو خواستم
قرار شد با  بابا صحبت کنه و ...
استاد نظرش این بود که اول خودش با بابا صحبت کنه و ببینه نظرشون چیه ؟
بالاخره به این تنیجه رسیدیم که استاد یه روز بیاد و با بابام تو محل کارشون صحبت کنه
هفته گذشته این اتفاق افتاد و چون از قبل هم من به بابام آدرس از استاد داده بودم پدرم هم با شناختی که از تحقیقاتش از استاد به دست آورده بود با ایشون ملاقات بس موفقیت آمیزی داشتند
خدا رو شکر یک مرحله بزرگ پشت سر گذاشته شد و حالا قراره که ۵ شنبه همین هفته استاد به همراه خونوادش بیان خونه ما و البته بماند که قرار شده خونوادش از ملاقات استاد با بابا هیچگونه اطلاعی نداشته باشند

ولی اشتباه نکنید عزیزان بنده هنوز عروس نشدم و تا ۱ سال دیگه هم این اتفاق نخواهد افتاد چون بنده به هیچ عنوان زیر بار
عقد کردن نخواهم رفت....خیلی دوست دارم عقد و عروسی ام یه روز باشه..این یکی از آرزوهامه.دعا کنید خونوادش خیلی رو این قضیه اصرار نکنند و آرزوم براورده شه:)

همیشه حس میکردم مراسم خواستگاری  خیلی یه جوریه
و الان هم استرس دارم یه جورایی.


خب این هم از داستان من
سعی کردم خلاصه اش کنم ..اگه یه کم طولانی شد ببخشید
اگه اتفاق خاصی اقتاد بعد از این میام و میگم

بخشید امین آقا ..اینجا دیگه چند روزی بود توسط من اشغال شده بود و احتمالا بازهم این اتفاق بیافته:)


ممنون

ادامه سرگذشت نازی

همونطور که گفتم تو تعطیلات عید خوب به قیه فکر کردم و بعد از اون هم از کسایی که در جریان بودن نظر خواستم و دیگه تقریبا سعی کردم به قضیه جدیتر نگاه کنم و یه کم به استاد محبت کنم.

من یه خواهر بزرگتر از خودم دارم که خیلی باهم راحتیم و در جریان کامل جزئیات زندگی ام همیشه بوده و هست و همیشه تو زندگی ام خیلی به من لطف داشته و کمکم کرده
و ...یه دوست خیلی عزیز دارم که دیگه واسه من مثل یکی از اعضا خونوادمه و واقعا خیلی از تصمیم گیریهامو  تو این جریان مدیون لطف و راهنمایی های اون هستم و ازش واقعا ممنونم.

استاد خیلی اصرار داشت که با خونوادش صحبت کنه ولی من نیاز به گذشت زمان بیشتری داشتم..راحت بگم یه ترس و استرسی تو وجودم بود و میخواستم از علنی شدن جریان فرار کنم
تا اینکه استاد به خاطر یه کنفرانس به سفر رفت و قرار شد ماه بعد برگرده...من موندم و دوری از اون ...و چقدر دوست داشتم دوری اش رو ببینم و ببینم حسم بهش چه جوریه؟داتنگش میشم؟اصلا من حسی دارم بهش؟یا نه؟
استاد از اونجا تماس میگرفت و من معمولی بودم...مشتاق شنیدن صداش بودم ولی نمیتونم بگم از دوریش داشتم میمردم چرا دروغ بگم؟
اون خیلی مهربون بود و از دور مهربونتر هم شده بود
چند روزی گذشت و من کم کم دیگه داشتم دلتنگش میشدم:)
تا اینکه یه روز بهم گفت که ازش دعوت به کار شده اونجا و مونده که چیکار کنه؟
این حرفش مثل یه پتک تو کله ام خورد.......منظورش چی بود؟ نمیدونستم و فکرم تمام روز مشغول بود
اون از من خواست که اگه بخواد بمونه من میرم باهاش یا نه؟
ولی من نمیتونستم....درسم حداقل ۳ سال مونده...من با کلی تلاش این راه رو تا اینجا رفته بودم و نمیتونستن به هیچ عنون ولش کنم..خونواده ام چی؟من اگه میخواستم برم که قبل از اینکه ادامه تحصیل بدم شرایط داشتم برم ...من اینجا رو انتخاب کرده بودم
خلاصه چند روزی درگیر این قضبه بودم و با کمک دوستم به این نتیجه رسیدیم که اون اگه میخواد اونجا بمونه مبتونه بمونه
با خودم منطقی کنار اومدم که این حق اونه و هر کی جای استاد بود خب معلومه که میموند .
این شرایط خیلی کم پیش میاد واسه آدم تو زندگی و استاد الان حق داره مه راهشو انتخاب کنه
بهش گفته و اون هم زودتر از من تصمیمش رو گرفته بود که بیاد ایران و به من گفت من تصمیمم رو گرفتم ولی تو هم باید تصمیمت رو بگیری و دیگه انقدر هی این قضیه رو طولانی اش نکنی
حس خوبی نداشتم   خوشحال بودم که میاد ولی ناراحت بودم از اینکه نکنه من همیشه خودمو مقصر بدونم که مانع پیشرفتش شدم
استاد گفت که منصرف شده ولی یه دوره ۱ ساله داره که باید بگذرونه و من هم تصمیم گرفتم حالا که اون به خاطر من نموند اونجا من هم به خاطرش میمونم تا اون بره و دوره ۱ ساله اش رو بگذرونه و بیاد

پست نازی

سلام مجدد
خب الان بهترین وقته که برای شما عزیزان..دوستان خوبم از اتفاقاتی که تو این چند وقت گذشت بگم...
قبل از این تو وب فلفل عزیز بودم و داشتم یه مروری میکردم خاطرات روزهایی رو که با هم داشتیم و همچنین وب شما رو امین خان...یادش به خیر
و اما داستان خودم:
اگه یادتون باشه اون اوایل یه اشاراتی به گذشته ام کرده بودم...
با یه انسانی تو وبم آشنا شدم..اون عاشق نوشته هام بود و کم کم متاسفانه بهم علاقه مند شدیم و.....(خلاصه میکنم چون دیگه فراموشش کردم و یادش اذیتم میکنه)بعد از مدتی از هم جدا شدیم یعنی من حذفش کردم چون براش لازم بود و هر چه تلاش کرد دیگه هیچ وقت خدا رو شکر همو ندیدیم
بعد از گذشت این قضیه من کلا وبلاگم رو حذف کردم و به خاطر همین قضیه تا مدتها تو نت نیومدم که خب خیلی هم برام مفید بود
گذشت و گذشت تا اینکه  با یه آقایی آشنا شدم دوباره و من که دیدم دیگه افتضاح بود نسبت به جنس مذکر کاملا سرد و بی احساس بودم و اون بنده خدا همش تلاش در به دست اوردن دل من میکرد
تو پرانتز بگم که یاد(( ن))(قبلی) گاهی اوقات میومد تو ذهنم و این قضیه بیشتر آزارم میداد
تا یادم نرفته بگم که این آشنای جدید استادم بود و  بنده بسیار با ایشون رودربایسی داشتم و حس این قضیه که ایشون با اون دیسیپلین بیان و بخوان از من که حتی چند دقیقه باهم صحبت خصوص کنیم برام سنگین بود وای به حال اینکه بخوام احساسی بشم نسبت بهشون!( من از این به بعد به نام استاد ازش یاد میکنم)
چند ماهی گذشت...ارتباط ما در حد گاهی اوقات بیرون رفتن و تلفن خیلی کم البته  بود...باهم رسمی بودیم و ضمنا من نمیخواستم خودمو در گیر کنم ..میترسیدم که دوباره اذیت شم..خیلی میترسیدم
قبل از عید حرفهایی زد که انگار هدفش در مورد آینده قطعییه و این قضیه باعث شد که یه کم جدیتر به قضیه نگاه کنم
رفتارش بینهایت متین و با شخصیت بود .البته همونطور که گفتم من ایشون رو از لحاظ اخلاقی تا حدودی میشناختم چون تو بیمارستان میدیدم رفتارشون رو ولی از اونجایی که آدمها رفتارشون تو محیط کار یه جور دیگه است من هم هراحتمالی رو میدادم ...و از هر جا که میتونستم هم راجه به رفتارش تحقیق کرده بودم
رفتار مودبانه اش گاهی اوقات منو به فکر میبرد که واقعا این موجود همینه یا داره فیلم بازی میکنه؟هنوز هم گاهی اوقات شک میکنم که نکنه رفتارش تغییر کنه؟نکنه یه هو یه جور دیگه شه...
خلاصه تصمیم گرفتم که تو تعطیلات عید تو شمال که آدم حس خوب و ریلکسی داره جدی بهش فکر کنم و تصمیم بگیرم که چه کنم؟

بعد از عید با کادویی که به عنوان سوغاتی برام آورده بود بیشتر حس کردم که چقدر رو من و حرفهام و علاقهمندیهام دقت کرده
..ولی من هنوز حتی یکصدم  مثل اون نبودم...

عزیزان ادامه مطالب رو ایشالله بعدا ولی به زودی میام و براتون میگم البته اگه مایل بودید:)

فعلا ...خدا حافظ

خب نازی خانم

همه بچه ها منتظرن تشریف بیار تعریف کن ببینیم چه خبر شده

:))

یا بهتر بگم عروس خانوم

عقل خسته

منو از خودم رها کن تا دوباره جون بگیرم


خستم از این عقل خسته من می خوام جنون بگیرم .