شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

اسکندر

پست قبل چی بود و چی شد

من چی گفتم و به کجا کشیده شد نماز شب و ...

بهرحال اون پست تموم شد و اما حالا ...

میگن زمان اسکندر مقدونی یه مردی بوده که عاشق علم فلسفه بوده و بعد از یه مدتی سر به بیابون میذاره و در کوه های یونان ساکن میشه . به اسکندر میگن که یه همچین شخصی وجود داره که آخر فلسفه س و به دردت میخوره اسکندر میگه محترمانه بیارینش

اون مرد (اسمشو فراموش کردم )به قصر اسکندر نمیره و میگه اسکندر بیاد پیش من

خلاصه اسکندر میره پیش فیلسوف و بهش پیشنهاد ورود به قصر زیبای خودشو  میده

فیلسوف میگه که قصر تو واسه من خیلی کوچیکه قصر تو زیاد درخت داره یا قصر من؟(به جنگل اشاره می کنه)و...

به اینجا می رسن که فیلسوف به اسکندر میگه که می خوای چیکار کنی با این دنیا ؟

اسکندر میگه :می خوام همه کشور ها و آسیای صغیر و فتح کنم بعد استراحت کنم

فیلسوف: خوب همین الان چرا استراحت نمی کنی ؟

اسکندر جوابی نداره

.

.

.

اسکندر موقع رفتن میگه من اگه اسکندر نبودم دلم می خواست     تو (فیلسوف) می بودم

فیلسوف میگه : منم اگر این نبودم دلم می خواست همه کس باشم ولی اسکندر نباشم.

همینطورم که میدانید اسکندر فقط ۳۲ عمر می کنه 

این مطلبو امروز خوندم خیلی واسم جالب بود از این لحاظ که طرز نگرش اون فیلسوف به دنیا چطور بوده و اسکندر فاتح دنیا چطوربود؟

فیلسوف دنیا رو از آن خودش می دانست ولی اسکندر می خواست که فاتح دنیا بشه

و اما وضعیت ما

وای به حال ما که نه دنیا رو از آن خودمون می دونیم و نه اینکه می خواییم فاتح دنیا بشیم

اسکندر وقتی که هم سن ما بوده چطور فکر میکرده و ما اکنون چطور؟

چقدر فلسفی حرف زدم