شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

تابلو شدم

امروزحسابی فعالیت عمرانی انجام دادیم

حسابی خسته و به قول یکی از دوستان له شدیم

یه نیم ساعت زودتر اومدم یعنی پیچوندم و همین کافی بود که همه کارها توی همون نیم ساعت خراب شه اونم در حضور شهردار

خلاصه چی بگم

مدیر پروژه زنگ زد گفت کجایی ؟

منم گفتم یه کاری واسم پیش اومده دارم میرم خونه

میدونستم یه خرابکاری رخ داده 

گفت امین آبرومون رفت

-: چرااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت این سرویس آخر افتضاح بوده هرچی داشتم تعریف میکردم یهو این ماشین اومد گند زد به همه چی

شانس منه دیگه یه روزم که فکر میکنم همه چی رو روبراه و همه کار خودشونو میدونن و میتونم یه نیم ساعت زود بیام خونه باید یه تابلو کاری بشه حتما

اینم از امروز

ولی متن قبل هنوز ذهنمو مشغول خودش کرده

همیشه فکر کنیم که هیچ کس ماندگار نیس حتی واسه یک هفته

مالکیت


از زبان یه دختر :
یه روز پدربزرگم متوجه شد که  با یه پسری دوست
شدم و بهم علاقه داریم ۲-۳ روز بعدش یه کتاب

دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و


با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال

توئه مال خود خودت، و من از تعجب شاخ در آورده


بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و یه

جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت

کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا

گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان


که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم

که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام

صفحه هاش رو ورق زدن و سعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر


بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون

روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز

طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون

کتاب و روزنامه می مونه، یک اطمینان برات درست

می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود

خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت

دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می تونم شام دعوتش


کنم. اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان

هدیه‌بهش بدم، حتما در فرصت بعدی این کارو می

کنم حتی اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون

کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو


نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکر میکنی که

خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و

بره مثل یه شی با ارزش ازش نگهداری می کنی و

همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری

شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل


اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه.
با تشکر از فرستنده متن
واسه خودم خیلی جالب بود اینجا گذاشتم که همیشه یادم بمونه

روزی روزگاری

روزی مردی داخل چاله ای افتاد 

 یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!  

یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت! 

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد! 

یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!! 

یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!

  

یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!

    

یک  روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!   

یک تقویت کننده  فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!   

یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!   

سپس فرد بیسوادی که از اون مکان عبور می کرد دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!


ما توی زندگیمون معمولا مسائل مشابهی اتفاق  میافته ولی واقعا چند درصد پیش او.مده که مشکلو حل کردیم و به دنبال مقصر و مسائل نامربوط و بی اهمیت نگشتیم

اسب

می خوام اسب مراد و زین کنم پشتش سوار شم

فعلا اسبشو پیدا کردم باید برم یه زینم بخرم:))

این قالبو تا گذاشتم سری همه نوشتن به سلامتی خبریه

یکی گفت عاشق شدی

یکی دیگه گفت با خانوم قرار سوار بشی و.......

عرضم به خدمتون که هیچ خبری نیست قبلا یکی بهم گفته بود قالب وب دخترونس

منم گشتم مردونشو پیدا کردم:)

ولی جدا می خواستم یه تغییراتی بدم یه کم یکنواخت شده بود تغییراتی که توش حرکت و زندگی وجود داشته باشه

آخه ما باید همیشه بگذریم

میگن حضرت علی (ع) گفته :

بگذارید و بگذرید

                چشم بیاندازید و دل مبازید

ببینید و دل مبندید

         که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت

آره این فرصتی هم که دست ماست تموم میشه و از این مرحله از زندگی هم میگذریم

می خوام دیگه ...

.

.

.

پیوست:

            ۱-از این خاله زنک بازی ها اعصابم خورد میشه بابا تموم شد

    ۲- یه پیشنهاد توی نظرات پست قبل به یکی دادم منتظر جوابم تا پست جنجالی بذارم

آخی


آخی

عجب حالی داد

امروز بعد از یه ماه با بچه ها رفتیم استخر

خیلی فازداد جدا ازاینکه خیلی خندیدیم مثل همیشه که علاقه ویژه ای به  سونای بخار دارم

رفتم توی سونا یه۱۰ دقیقه ای دراز کشیدم عالی بود عالی.

اون یه ذره چربیم که گرفته بودم آب کردم

بعدش اومدیم بیرون با بچه  ها رفتیم یه چیزی خوردیم که همونجا یه بلوتوث صوتی

واسم پخش کردن که بینهایت خندیدیم فوق العاده بود

قضیه فکر کنم از این قرار بود که یه دختره با پسر دوست بوده و قرار بر این بود ه که مادر پسر تلفنی با دختر در مورد ازدواجشون صحبت کنه.

خلاصه شاپسر که نمیخواسته این وصلت رو بپذیره گوشیی رو به یکی از دوستاش میده که با یه لهجه خاص با دختر حرف بزنه که بینهایت خنده دار بود تموم این اتفاقات و صحبت ها واقعی بودن و پسره

صدای اون دوتا رو ضبط کرده بود

در آخر که دوباره پسره با دختره حرف میزنه و واسه فردا قرار کافی شاپ میذاره دختر خانوم عنوان می کنه که مادرت چقدر جواده

و معلومه که پشیمون شده از انجام این وصلت

.

.

.

بعد از شنیدن این ضبط صدا یه نیم ساعتی فکرم مشغول بود .

به اینکه :

یه دختری که می خواد ازدواج کنه و یا شاید بخاطر کار اشتباهی که قبلا انجام داده مجبور به ازدواج با این پسر شده و آقا هم واسه فرار از این قضیه به این صورت رفتار کرده

واقعا تاسف برانگیزه

با اینکه دختر اونجوری که عنوان می کنه متولد۱۳۶۶ هست یعنی هنوز خیلی جوونه

پس چرا باید ................؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دقیقا بعد از تموم شدن این بلوتوث به بچه ها گفتم عجب بدبختیه اون دختر