خواهم امشب همچو می نوشت کنم
بیخود ازگرمی آغوشت کنم
وز شراب عشق مدهوشت کنم
با هزاران بوسه ...خاموشت کنم
دیگر دلم با شکستن آشنا نیست
الهی که پرتپش باشد دلی که خون به رگهای دلم داد
فصل خاکستریم سبز شد
فصل سرد خواهشم به فصل گرمای عشق رسید
در فکر آنم گر بسوزانی مرا ای عشق!
چیزی بجا می ماند ازخاکسترم جز تو؟!
از آنچه به قلب تو نزدیک است
آسان مگذز.......
زندگی بدون روشنایی و عشق اصلا زندگی نیست
بلکه تظاهر به زندگی است.
تا نهان سازم از تو باردگر
راز این خاطر پریشان را
می کشم برنگاه ناز آلود
نرم وسنگین حجاب مژگان را
ای گرفتار خواهشی جانسوز
ازخدا راه چاره می جویم
هزار جهد بکردم که یار من باشی
ترانه بخش دل بیقرار من باشی
چراغ دیده ی شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
.
.
در اندرون من خسته دل
ندانم کیست
که من خموشم و او
درقعان و غوغاست.....
.
.
.
دل همیشه دلایلی دارد که عقل از ان بی خبر است