چند روز رفتم مرخصی
جمعه 26 مهر ساعت 12شب برگشتیم خسته از ترافیک به امید رسیدن به خونه
و یه استراحت کافی
بعد از ورود دیدیم که بله آقا دزده اومده و زحمت کشیده و همه جارو بهم ریخته
دنبال پول و طلا بوده و حتی پول توی قران هم برده بود
شانس آوردیم که طلاها با خودمون بود
خلاصه ضد حال اساسی
بماند
امروز فهمیدم که گوشی موبایلمو که ازش استفاده نمیکردمم برده
گوشی که همه خاطرات و عکسای گدشته م توش بود
هیچ وقت دلم نیومد بفروشمش
شاعر : بی نام
یه وقتایی هس که دلت میخاد برگردی به عقب
یسری کارا رو اونجوری که الان مبینی انجام بدی
یا اصلا یه کارایی رو انجام ندی
کاش میشد و اصلاح میشد
شاید کسی ندونه چی بوده
ولی اثرات منفی ش همچنان تو روحیه خودمه
بعد از تولد بهار
اومدیم تهران
دوهفته ای هست که بطور کامل مستقر شدیم
منکه همش سرکارم صبح میرم غروب برمیگردم
موقع برگشت قبل از اینکه در خونه رو باز کنم چشمای گرد و سبزش که به در زل زده رو مجسم میکنم
همینکه درو باز میکنم دقیقا همونجوریه
بندرت پیش میاد که اون ساعت خواب باشه
خیلی خوبه
خدایا شکرت
راستی بابت تبریکات ممنونم
سلام
امروز جمعه 31 خردادماه 92
دقیقا 10روز پیش دخترم به دنیا اومد
توی بیمارستان وقتی میخواستن بیارن که ببینمش توی اون فاصله زمانی که بردن لباساشو پوشوندن
ضربان قلبم روی هزار بود
هیچ وقت همچین حسی نداشتم
دهنم خشک شده بود
وقتی دیدمش از خوشحالی خشکم زده بود نمیدونستم چیکار کنم
خدارو شکر که سالم و خوشگله:))
راستی اسم شم بهار می باشد