شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

جمعه

اولین جمعه بعد از عقد

ساعت 1.5ظهر بود که حوس کردم بیریم بیرون خلاصه همه رو راه انداختم مادر و بابا زنگم زدم خاله جان

اونم با اشتیاق تموم قبول کرد

ساعت 2.5 همگی حرکت کردیم منم رفتم دنبال خانوم آوردمش

به همراه همه زدیم به کوه و دشت

یه جای با صفا

خیلی خوب بود و خوش گذشت

نزدیک غروب هوا داشت سرد میشد که یه آتیش بزرگ روشن کردیم خلاصه تا ساعت 7.5 اونجا بودیم و شبم اومدیم خونه خودمون و آخر شب بردمش خونشون

خیلی خوب بود

شنبه صبحم اومدم سر کار و هنوزم اینجا مشغولم بدور از خانمم:(

نظرات 4 + ارسال نظر
غریب آشنا یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:01 ب.ظ

توصیتونو میپذیرم چون خیلی وقته به دوستامم میگم ولی کو گوش شنوا
یه بنده خدایی همیشه میگه تا 25 سالگی عشقوحال خونه بابا حالا تا بعدش:))
ایشالا همیشه خوش باشین یه ذره تحمل کنین زودتر از اونچه که فکرشو بکنین ای روزاهم میگذره:))

معلومه که دختر با هوش و عاقلی هستی
مرسی:)

فلفل یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:14 ب.ظ

به به ، به به، خیلی خوبه دوران متاهلی، آفرین به این همسر خوب.

چه زود هم دلش برای خانومش تنگ شده :)))))))

خواهش میکنم
قابل نداره:)))))))))
چیکار کنیم دل نازکیم دیگه:))

فلفل یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:16 ب.ظ

غریب آشنا منم اصلا فکرشو نمی کردم :) به قول امین می گفتی صددرصد! فکر نمی کنم کسی باورش می شد!

بهرحال خوشحالم که یه دوست جدید دارم :)

غریب آشنا یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:34 ب.ظ

منم همینطور فلفل جان
خوب دیگه ما اینیم ولی واقعا فک نمیکردم بالای 20 بگین وقتی امین خان گفت 28 کپ کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد