اولین جمعه بعد از عقد
ساعت 1.5ظهر بود که حوس کردم بیریم بیرون خلاصه همه رو راه انداختم مادر و بابا زنگم زدم خاله جان
اونم با اشتیاق تموم قبول کرد
ساعت 2.5 همگی حرکت کردیم منم رفتم دنبال خانوم آوردمش
به همراه همه زدیم به کوه و دشت
یه جای با صفا
خیلی خوب بود و خوش گذشت
نزدیک غروب هوا داشت سرد میشد که یه آتیش بزرگ روشن کردیم خلاصه تا ساعت 7.5 اونجا بودیم و شبم اومدیم خونه خودمون و آخر شب بردمش خونشون
خیلی خوب بود
شنبه صبحم اومدم سر کار و هنوزم اینجا مشغولم بدور از خانمم:(
توصیتونو میپذیرم چون خیلی وقته به دوستامم میگم ولی کو گوش شنوا
یه بنده خدایی همیشه میگه تا 25 سالگی عشقوحال خونه بابا حالا تا بعدش:))
ایشالا همیشه خوش باشین یه ذره تحمل کنین زودتر از اونچه که فکرشو بکنین ای روزاهم میگذره:))
معلومه که دختر با هوش و عاقلی هستی
مرسی:)
به به ، به به، خیلی خوبه دوران متاهلی، آفرین به این همسر خوب.
چه زود هم دلش برای خانومش تنگ شده :)))))))
خواهش میکنم
قابل نداره:)))))))))
چیکار کنیم دل نازکیم دیگه:))
غریب آشنا منم اصلا فکرشو نمی کردم :) به قول امین می گفتی صددرصد! فکر نمی کنم کسی باورش می شد!
بهرحال خوشحالم که یه دوست جدید دارم :)
منم همینطور فلفل جان
خوب دیگه ما اینیم ولی واقعا فک نمیکردم بالای 20 بگین وقتی امین خان گفت 28 کپ کردم