شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

یه داستان

دختری بود نابیناکه از خودش تنفر داشت
 از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر
را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن
باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم
شد
»

***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود
چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه
ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر
بست

***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آور وعده دیرینش شد
:
« بیا و
با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام
»

***
دختر برخود
بلرزید
و به زمزمه با خود گفت
:
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟
»
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد
:
قادر به همسری با او
نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در
حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی
»


باتشکر از فرستنده متن

نظرات 4 + ارسال نظر
فرخ پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 ق.ظ http://chakhan.blogsky.com

آفرین بر تو که با اون کار خشک و پر سر و صدا ُ به عشق و احساس فکر میکنی !! امیدوارم نسل آدمهایی مثل تو روز به روز زیادتر بشه !!

مرسی ممنونم
ولی واقعا به نکته خوبی اشاره کردی
کارهای عمرانی احساس آدم و از بین میبره و آدم خشک و خشن میشه

نازی پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 ب.ظ

چیزی نمیتونم بگم.........خیلی قشنگ بود..مرسی

:)))))))))

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:00 ب.ظ

خواهش میکنم آیکیو .قابل ناشت فقط شب ها آب هویج بخور اینجوری از دست میری ها!
:)))))))))))))))))))))))))))))))))))))مردم از خنده امین خیلی باهالی اصلا فکرش رو نمیکردم اینجوری نشناسیم:))))))))))

خوبه همین که خودت می خندی خوبه منم خوشحالم امیدوارم همیشه شاد باشی
راستشو بخوای فکر نکنم دوستی مثل تو داشته باشم
آخه همه دوستای من با سوادن یه بار دیگه این نظرتو بخون ببین چندتا غلط املایی داری ؟
تا دیشب واسم مهم بود کی هستی ولی الان دیگه نه :))
یه کم درس بخون شاید قبول شدی الان فصل امتحاناته بچه جان

نو نیم جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ب.ظ http://khanoomie.blogsky.com/

حالم به هم میخوره از اینهمه نامردی!
شنیده بودمش اما قشنگ بود دوباره خوندمش!
واقعا که محبت زیاد بعضی ها رو ژررو میکنه!

نامردی
شایدم فراموش کردن گذشته
هرچی اسمشو می شه بذاری
آره باهات موافقم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد