شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

مرز

مثل اینکه خاطرات سفر طرفدارانی هم داره باشه می نویسم و یه چندتایی فیلم هم از کنسرت ها گرفتم که اونا رو هم کم کم میذارم

واما خاطرات سفر سعی می کنم یه چندتایی رو بگم البته نه هرشب

اگه یه وقتی اتفاق خاصی بیفته یا دوتا پست میذارم که یکیش خاطره باشه یا اینکه فقط به  اون اتفاق  بسنده میکنم 

۵شنبه غروب بود ساعت ۷ به طرف تبریز راه افتادیم پسر عمو گفت از جاده بیجار بریم که را ه میانبر هم وجود داره و ۲ساعت مسیرمون نزدیک تر میشه منم قبول کردم گواهینامه رو هم که بین المللی کرده بود مک به این امید که اونجا ماشینو کاپیتاژ کنم و با ماشین تا ایروان بریم ساعت ۱۰-۱۱ شب بود که به همون راه میان بر رسیدیم چشمتون روز بد نبیه بارون به شدت می بارید سرعت وزش باد به جرات میتونم بگم نزدیک ۷۰-۸۰ بود بطوری با سرعت ۷۰ کلیومتر در ساعت ماشین به شدت تکون می خورد از همه اینا بدتر این جاده میان بر بود که هیچ علایم رانندگی و هیچ تابلویی نبود فقط بعضی وقتا مثلا بعد طی ۱۰ کیلومتر اداره راه و راهنمایی رانندگی شرمندمون کرده بودن و اسم شهر جلویی و کیلومتر باقی مونده رو نوشته بودند خدا خیرشون بده .

خلاصه با هر بدبختی به بیجار رسیدیم بعد تازه فهمیدیم که پسر عمو بدتر راهمونو دور کرده بود بنده خدا از روی شرمندگی فقط می خندید ماهم که تازه نفس بودیم و ابتدای سفر می خندیدیم و پسر عمو رو تا دلتون بخواد مسخره کردیم.:))

از اونجا مستقیم به طرف زنجان رفتیم همین که به اتوبان رسیدیم به یکی از بچه ها گفتم که اون رانندگی کنه و خودم رفتم عقب واسه استراحت اونا سه نفری تا تبریز رانندگی کردند منم که همش بیدار بودم تا یه چرت میزدم سریع بیدار می شدم ساعت ۵ صبح به تبریز رسیدیم .

بازم پسر عمو  ... بجای اینکه از کمر بندی بره صاف ما رو برد مرکز شهر  فکر کنم ای کیوش در حد جلبک باشه:))

خلاصه از هرکی می پرسیدیم جلفا میریم هرکس یه چیزی می گفت تا اینکه خسته شدم و گفتم بزن کنار تا خودم بشینم

گفت مگه تو بلدی

گفتم یه عمر اینجا زندگی کردم (:)) دومین باری بود که به تبریز می رفتم) خلاصه تابلو فرودگاه رو دیدم و مستقیم به طرف فرودگاه رفتم هرچه بچه ها داد زدند که از کسی بپرس گوش نکردم و رفتم . خدا بخواد درست  میرفتم تا اینکه از شهر خارج شدیم و تابلو مرند رو دیدیم و به مرند حرکت کردیم .

بازم جاده افتضاح بود اینار برف همه جا رو گرفته بود و هوا بسیار سرد بود بچه هام که همه خوابیده بودند ماشین ها کنار میزدند و زنجیر چرچ می بستن منم هرچی فکر کردم توی اون سرما حس و خال پیادهخ شدن و زنجیر چرخ بستن و تو خودم ندیدم با همون دنده ۳ رفتم به خودم گفتم هرجا ماشین دیگه نرفت اونجا می بندم ها؟!!!!

خدارو شکر تا آخر مسیر هم رفت و بالاخره به شهر جلفا رسیدیم اونجا متوجه شدیم که نمی تونم ماشینو ببرم ناچارا همونجا ماشینو توی یه پارکینگ زدیم و با یه ماشین کرایه به مرز نوردوز رسیدیم.


نظرات 6 + ارسال نظر
فلفل سه‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ب.ظ

وای هنوز نرفته چقدر ماجرا داشتینا! خدا به خیر بگذرونه! دلم شور افتاد! :دییییی هان برگشتین به سلامتی؟ خب خدارو شکر :دی

حالا هی آی کیوی پسرعمو رو مسخره کن ها! (زبون)

آره اول راه اینجوری بود
خب راهمون و خیلی دور کرد
آی کیو

نازی چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:00 ق.ظ

جالب بود میگم این پسر عمو جان به جز اینکه هی راه و دور کنه نقش دیگه ای هم داشت تو این سفر؟
چون با این IQکه من دیدم...فکر نکنم:)

آره یه نقش خیلی مفیدتر
اونم این بود که هر وقت خسته می شدیم بهش گیر می دادیم و کلی می خندیدیم
واسه روحیه و تجدید قوا عالی بود:))

علیرضا چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:52 ب.ظ

سلام
عیدت مبارک
سال خوبی داشته باشی

به سلام علیرضا جان
دلم واست تنگ شده بود نیستی داداشی
مرسی عید شما هم مبارک
وامیدوارم شما هم سال خوب و پر نشاطی رو داشته باشی

ثنا.. چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:30 ب.ظ

میگما توی بیجار چقدر گرم بودین که به اینکه مسیرتون چقدر دور بوده هی می خندیدین :))

اگه منظورت مشروباته که باید بگم نه ثنا جون نخورده بودیم هیچکدوم
ولی چاره ی دیگه ای نداشتیم یا باید با پسر عمو دعوا میکردیم که چرا مسیرو اشتباهی به ما گفته و از ابتدای سفر بد خلقی و دلگیری بوجود میومد یا اینکه باید با این واقعیت کنار میومدیم که الن مسیرمون دور شده چکار کنیم که بهمون سخت نگذره و مجبور بودیم بخندیم که هم شاد بوده باشیم و هم اینکه زمان واسمون زودتر بگذره
اینم یه راهشه ثنا جون یاد بگیر

نازی چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:02 ب.ظ

اره امین اینو خوب گفتی...خوبه یه همچین کسی باشه هی ادم بخنده
ولی طفلکی اون

نه نازی جان یه چیزیایی می گفتیم که خودشم می خندید
و تقصیر کسی نبود
به اونم خیلی خوش گذشت
اصلا سیستم رفاقتی ما اینجوری که وقتی با هم جمع میشیم نوبتی هر چند نفر بطور چرخشی به یکی گیر میدن که هم همه بخندند وهم کسی ناراحت نشه حالا بستگی به خود طرف داره که چقدر سوژه دست بقیه بده

نازی چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ب.ظ

خیلی خوبه که آدم با دوستهاش بره مسافرت البته دوستهایی که اخلاقا شون مثل خود آدم باشه

آره خیلی خوش میگذره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد