داد درویشی از سر تمهید سرقلیان خویش را به مرید
گفت که ازدوزخ ای نکوکردار قدری آتش برویم بگذار
بگرفت و ببرد و باز آورد نقد گوهر ز در جدا آورد
گفت که در دوزخ هرچه گردیدم درکات جحیم را دیدم
آتش و هیزم و زغال نبود اخگری بهر اشتعال نبود
هیچکس آتشی نمی افروخت
زآتش خویش هرکسی می سوخت
زآتش خویش زآتش خویش
خیلی قشنگ بود...
قابل نداشت
آره موافقم با این شعر
واقعا هم همینه به نظر من خیلی چیزا دست خود آدمه
موفق باشی امین
آره واقعا ز آتش خویش هر کسی می سوخت