شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

باگریه گفت سلام

نگران شدم

- سلام چی شده اتفاقی افتاده؟

- بدترازاین مگه میشد اتفاقی بیافته تودیگه نمیای می دونم 

- الان کجایی ؟

- باخواهرم پسرمو آوردیم پارک نمی تونستم تو خونه بمونم  اونا تو پارکن منم تو ماشین دارم دق میکنم  من چه احمقیم امین چرا خوب ندیدمت چرا ؟

- ببین تو حالت خوب نیست برو خونه ازاونجا بهم زنگ بزن

- نمیرم 

منم که توی اتوبوس بودم  نمیتونستم راحت حرف بزنم ولی چاره ای نبود با اینکه همه نگام میکردن ولی چیزی حدود یک ساعت باهاش حرف زدم وکلام آخرم این بود که من فعلاهستم و توام هستی هیچی معلوم نیست ممکنه دوباره برگردم

- اینو الان واسه دل من میگی می دونم دیگه نمیای

خلاصه این تلفن تموم شد دوباره شب ساعت ۹-۱۰ بود که پیام داد واقعا از لحاظ روحی وضعیت خرابی داشت احتمال هر کاری رو میدادم که انجام بده

اگه تموم شبای عمرم و فراموش کنم ولی هیچ وقت اون شبو نمیتونم فراموش کنم چرا که باورکردن اون همه بیقراری واسه خودمم سخت وغیرقابل پیش بینی بود

چند روزی مثل سابق گذشت و مثل قبل باهم رابطه داشتیم تا اینکه قرارشده بود به پسردایی جواب بده ظهر همون روز بهم زنگ زدگفت : میخوام بهش بگم نمی تونم ازدواج کنم

گفتم : می خوای چیکار کنی ؟

- زندگی ----الان راحتم کم و کسری هم ندارم چراباید این کار رو بکنم

- بله دیگه تو هستی امینم که هست و خوش وخرم 

خندیدو باخنده گفت : آره مگه بده

- فکر کردی امین تاکی میتونه پیشت بمونه

- تاهروقتی باشه خوبه

دیگه با زبون خوش کارم پیش نمی رفت وهرچی میگفتم یه جوابی میداد متاسفانه خداوند یه زبون خیلی تلخ هم به من داده که همه به اون اذعان دارن میگن بعضی حرفات خیلی تلخه

گفتم : امین کیه ؟به چه دردت میخوره؟ مگه زندگی فقط همینه که ما باهم حرف بزنیم . تا حالا به بچه ات فکر کردی ؟ به آیندش فکر کردی؟اصلا تو مادری ؟

مطمئنی بچه خودته ؟تواصلا احساس مسئولیت درقبال بچه ات میکنی؟

این حرف آخر مثل اینکه کارکرد

گفت:من مسولیت پذیرم پای این حرفم هم خیلی تاوان دادم نگو که نیستم

- : نیستی دیگه. اگه بودی که می فهمیدی  یه نفر پیدا شده هم تو رو هم بچه ات رو باهم قبول کرده اون وقت تو آینده خودتو بچه ات رو میخوای خراب کنی تا واسه یه مدت کوتاه بامن باشی این کجاش مسئولیت پذیریه

یه مکث کرد

- گفتم خوابت برد- اونجایی؟

آره دارم گوش میدم وحرص میخورم- امین من اگه با هرکی هم ازدواج کنم باز تو بامنی.و...

خلاصه شب قراربود خانواده پسردایی بیان اینم قراربود خرابکاری نکنه

ساعت ۷/۵ شب موبایلم زنگ خورد خودش بود جواب دادم

الو الو

جوابی نشنیدم فقط صدای آهنگ وشادی بود خوشحال شدم و قطع کردم دوباره زنگ زد بازم همون صدابود

تواون لحظه هم به  فکرمن بود واسم جالب بود

آره بالاخره بله رو گفته بود با اینکه خیلی خوشحال بودم ولی یه غم خیلی خیلی بزرگ تو دلم شکل گرفت وسریع بزرگ شد

دیگه واقعا داشتم از دستش میدادم دیگه مال من نبود.

ادامه دارد....

نظرات 5 + ارسال نظر
khastgah جمعه 18 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:45 ب.ظ

کاش یکمی صبر می کرد
یعنی کاش
یک مدت تنهایی بدون تو میموند
بعد جواب میداد
البته این ها همش تئوری است.

مشکل اصلی این بود که نمی خواست بدون من بمونه
چون میدونست با قبول پسر دایی منو ازدست میده

غزل جمعه 18 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:56 ب.ظ http://papercrane.blogsky.com

اووووه...
یه سوال نسبتاً خصوصی!
هیچ وقت به ازدواج باهاش فک نکردی؟ یعنی هدفت چی بود از اون رابطه؟ صرفاً این که آرومش کنی؟

من از همون اول رابطه مون بهش گفته بودم که آخر راه ما بسته س و به هیچ جا ختم نمیشه خودشم اینو قبول داشت
راستشو بخوای دوس داشتم باهاش باشم ولی ما توی ایرانیم تعصبات خانوادگی و...
واینکه من از طریق دوستم باهاش آشنا شدم

غزل جمعه 18 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:14 ب.ظ

اوهوم. متوجه ام...

خوبه

ثنا جمعه 18 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:22 ب.ظ

خیلی خوبه که قبل از شما ازدواج کرد .. اونی که انقدر وابسته شده بود اگر تنها بود و میدید که ازدواج میکنید و یا تنها میموند خیلی واسش سخت تموم می شد ..

آره با این نظرت ۱۰۰درصد موافقم

سمیرا جمعه 18 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:31 ب.ظ http://www.nicepack.ir

سلام دوست عزیز ممنون از مطالب بسیار خوبت اگر می تونی قالب وبلاگتو عوض کن اخه خیلی ساده هست به منم سر بزن خوشحال میشم

ساده و بی ریا
باشه میام
اومدم ودیدم
فروشگاس نه !
خداوندمشتریاتو زیاد کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد