نیم ساعت پیش نشسته بودم که یهو توی قفسه کتابهام چشمم به یه دفترشعر خورد
همون دفتر شعر خانوم ولی تا اونجایی که یادم میاد اونو پنهون کرده بودم ولی ..
فکر کنم خواهرم اونو خونده بود و عمدا گذاشته بود جلوی چشمم
ناخودآگاه استرس عجیبی بهم وارد شد سریع دفتر رو آوردم و خوندم با اینکه چندین بار خونده بودمش و می دونستم که به جز شعر چیز دیگه ای توش ننوشته بازم دوباره خوندم
از اول شروع کردم به خوندش
وقتی که تموم شد
دیگه خواهرم توی ذهنم نبود ...
خاطرات و یادگاری ها بد جوری با آدم تا میکنن...
آره ولی این یهویی و نخواسته دوباره مرور شد
پس کی توی ذهنت بود؟؟
من که نتونستم حدس بزنم
نمیدونم عمه م یا خالم
:))
خوب همون ناخواسته بودنش بده دیگه...اینکه جایی و وقتی که انتظارش رو نداری باهاش مواجه میشی و میبرتت تو یه دنیا دیگه...
آره دقیقا
وقتی این یادگاری ها رو نگه م یداریم یعنی اجازه می دیم که یک روز برگردند خاطراتشون یاخودشون
آره اشتباه کردم
ولی دلمم نمیاد از بینش ببرم