شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل


قبل اینکه بخوام حرف اصلیمو بزنم اینو بگم که

از امشب به مدت تقریبا یه هفته نیستم یعنی دارم با یکی از بچه هامیریم اربیل عراق واسه تنوع روحیه و دیدن شادمهر

واما حرف اصلی

اوضاع خرابه واسه همه بچه ها میل می کنم حرفامو

حس می کنم یکی داره وبمو می خونه نمی خوام گند بالا بیاد

و همه نوشته ای چند شب قبلو باید پاک کنم

تازه الان به حرف خاستگاه رسیدم که بهم گفت ساده دل


.

.

.


عیدتان مبارک

.

.

.




گزارش امشب

از دیروز ظهر بعد اون پیام لذت بخش دیگه خبری از خانوم نیس

آخی 



خاستگاه منظورت از ساده دل چی بود ؟

( لطفا از جوابهای زیر پرهیز کن

۱- هیچی ۲- همینطوری۳ - بیخیال یه چی گفتم۴- نمیدونم ۵- همه موارد)



ای کاش جای من می بودین

امروز حرفایی بهم زده شد که انصافا حق امین نبود

میدونم که همش از روی دلسوزی و نگرانی بچه هاس و از همه تون ممنونم

ولی بعد این همه مدت همدیگر رو می شناسیم نمی شناسیم؟

                            امروز بدجوری حالم گرفت

عیبی نداره میگذره

خواهشا نپرسید چی شده و چرا اینا رو نوشتم



هنوز اس ام اس هاش تموم نشده

بازم دفتر

نیم ساعت پیش نشسته بودم که یهو توی قفسه کتابهام چشمم به یه دفترشعر خورد

همون دفتر شعر خانوم ولی تا اونجایی که یادم میاد اونو پنهون کرده بودم ولی ..

فکر کنم خواهرم اونو خونده بود و عمدا گذاشته بود جلوی چشمم

ناخودآگاه استرس عجیبی بهم وارد شد سریع دفتر رو آوردم و خوندم با اینکه چندین بار خونده بودمش و می دونستم که به جز شعر چیز دیگه ای توش ننوشته بازم دوباره خوندم

از اول شروع کردم به خوندش

وقتی که تموم شد

دیگه خواهرم توی ذهنم نبود ...