شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

شبای جوانی

شبی باخیال تو هم خونه شد دل

۱۰دقیقه بعد زنگ زد گفت : این چی بود

- گفتم بد بود؟

- وحشتناک بود

- ولی واقعیت ماس

- آره امین تو از چی میترسی که اینقدر حرف جدایی رو میزنی

- از چی باید بترسم خودت منو بهتر میشناسی حتما می خوای بگی این شعر و آهنگم من واسه سعید شهروز فرستادم قسمت منو تواین بوده شاید اگه ما قبل تر ها همدیگه رو میدیدیم سرنوشت ما جور دیگری می بود نه؟

- آره خودمم میدونم ولی نمیدون چرا فکر کردن بهش دیوونم میکنه

- بیخیال چه خبر از پسردایی

- اه مثل اینکه امشب کاملا میخوای حال گیری کنی ها

میخواستم از اون حال وهوا بیای بیرون همین

-زحمت نکش

دیگه نمی دونستم چی باید بگم که اوضاع بهتر بشه

گفت : خودت خوبی 

گفتم راستشو بخوای نه منم مثل توام

یخورده آروم شد از اینکه میدید منم دوستش دارم احساس آرامش میکرد با اینکه میدونست ته جاده بستس

گفت : بیا حالا که هستیم خوش باشیم الان و از دست ندیم بخاطر فردا که قراره چی بشه

یه جورایی حرفش درست بود ویجورایی دویدن به پایین دره بود

چند روزی گذشت

این حس که باید از هم رد بشیم باعث شده بود که بیشتر بهم وابسته بشیم چرا که به نوعی آخرای مسیر رو می دیدیم و کم کم داشتیم به

انتهای با هم بودن می رسیدیم واین واقعا عذاب آور بود